ندای «انا المهدی»
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
مینویسم که شب تار سحر میگردد
تقویم را نگاه میکنم، چیزی تا آمدن محرم نمانده است. فقط چند روزِ دیگر مانده تا قافلهی امام حسین (علیهالسلام) در دل کرب و بلا با اجبار بار بگشایند!
محرم که نزدیک میشود صدای زنگ قافله، صدای پا و شیههی اسبها، صدای به هم خوردن شمشیرها و صدای ناله و فریاد از دل تاریخ به گوش میرسد و قلبها را هوایی و چشمها را گریان میکند.
در دلم میگویم، کاش در این آخرین جمعهی مانده تا محرم قفل هزار سالهی غیبت باز میشد و آقایی عَلَم به دست از دل تاریخ ظهور میکرد تا محرم امسال برایمان تداعی واقعی آن سالها باشد، اما با تفاوتی زیبا؛ اینبار دیگر نوبتی هم باشد نوبت سرافرازی خاندان بنیهاشم و ریختن خون یزیدیان زمان است…
کاش و ای کاش در این جمعهها میآمد آن مسافر، با ندای «انا المهدی» و این بار صدای پای اسب و شمشیر خبر از پیروزی و شادی میداد…
کاش میآمد و پس از پیروزی، حسین (علیهالسلام) را با قامت استوارش میدیدیم و این بار در عاشورا با انتقام و ریختن خون یزیدیان نفرتبار به جای عزا بانگ شادی و سرور در عالم میپیچید و دیگر خبری از نالههای دلسوختگان اسیر شده به گوش نمیرسید…
آیا میشود با چشمانمان چنین روزهایی را ببینیم؟!
ای کاش میشد…
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد…