الهی طفلی بیبابا نباشه
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
صدای گریه در کلاس پیچیده و فضا آکنده از عطر یاد مولا و شهیدان کربلا بود؛ یکی از طلبهها با صدای حزین روضه میخواند و دلها با اشک، غم غربت امامان مظلوم را تاب میآورد.
آخرین درس نهجالبلاغه را استاد با روضه گره زده بود تا شیرینی کلام مولا با روضه همیشه در یادمان بماند…
دلها آرام نمیگرفت و با این که روضه تمام شده بود، هنوز صدای هقهق میآمد. استاد اما با پذیرایی، همه را آرام میکرد؛ بستنیهای چوبی خنک، پذیرایی او از ما بود تا گرمای قلبمان با خنکایش آرام شود.
بستنی را با لبخند میخوردم اما یاد سهساله در دلم آتشی افروخته بود که خنکای هیچ چیزی شعلههایش را خاموش نمیکرد. یاد سیلی، یاد زخم، یاد پای برهنه، یاد قلب کوچکش که طاقت درد را نداشته، یاد…
و دلم به یاد همهی دردهای سهسالهی ارباب با خود نجوا میکرد:
الهی طفلی بیبابا نباشه
اگه باشه در این دنیا نباشه